در زمان هریک از ائمه با توجه به شرایط عصر خود مسائل را زمانسنجی کرده و آن را پاسخ می دادند و در ادامه روندی که عباسیان رقم زدند ایجاد جریانهای فکری معتظله و عشائره بود و در دوران خلافت مامون که منجر به گسترش فرهنگ و تمدن غربی از ترجمه آثار اندیشمندان تا آن زمان بود و نکته منفی این جریان دربند بودن امامان شیعی در زمان خلافت حکمای عباسی بود که مانع گسترش تفکر دینی و اسلامی می شد و از این روست که برخلاف نظر تاریخ دانان، که عصر حکمای عباسی را درخشان ترین تمدن اسلامی که صورت گرفته میدانند مخالفم زیرا چه می شود که تمدن اسلامی در بهترین شرایط خودش باشد واز سویی ائمه معصوم در زندان و از سویی دیگر نظرات اندیشمندان یونانی حاکم باشد و شیعیان زمان امام هادی در فقر کامل باشند و این شکل گیری به اصطلاح تمدن ناشی از خلاء قدرت فکری در شرق و غرب بوده است در آن شرایط بود که امام هادی منشاء هدایت را در آن زمان رقم می زند.
در زمانهای قدیم مرد دانشمندی بود که پسری داشت و آن پسر علاقهای به علم پدرش نشان نمیداد و آن مرد دانشمند همسایهای داشت که به نزد او میآمد،و مطالبی از او میآموخت. تا اینکه زمان مرگ مرد دانشمند نزدیک شد، پس او فرزندش را فرا خواند و گفت: »تو از آنچه در نزد من بود دوری میگزیدی علاقهای به آن نشان نمیدادی و چیزی از من نمیپرسیدی، اما همسایهای دارم که به نزد من میآمد و از من سؤالاتی میکرد و چیزهایی فرا میگرفت و به ذهن میسپرد. اگر به چیزی نیاز داشتی، نزد او برو« و همسایهاش را به او معرفی کرد. مرد دانشمند از دنیا رفت و پسر همچنان زنده بود تا اینکه پادشاه آن زمان خوابی دید و سراغ آن مرد دانشمند را گرفت. به او گفته شد: «آن مرد از دنیا رفته است». پادشاه گفت: «آیا فرزندی از او بهجای مانده است؟» گفتند: «آری او یک پسر بهجا گذاشته است».
پادشاه گفت: «او را نزد من بیاورید» و کسانی را به دنبال پسر فرستاد. پسر [با خود] گفت: «به خدا قسم، نمیدانم چرا پادشاه مرا احضار کرده است. من هیچ دانشی ندارم و اگر پادشاه چیزی از من سؤال کند، بیشک رسوا خواهم شد» در این حال سفارش پدرش را (در هنگام مرگ) به خاطر آورد. پس نزد همسایهای که از پدرش علم میآموخت رفت و به او گفت: «پادشاه کسانی را به دنبال من فرستاده و نمیدانم چرا احضارم کرده است. پدرم به من گفته بود اگر به چیزی نیاز داشتم، به شما مراجعه کنم». همسایه گفت: «اما من میدانم بهخاطر چه چیزی تو را احضار کرده است. اگر به تو بگویم تو باید هر چیزی را که خدا از این طریق نصیب تو گرداند، با من تقسیم کنی». پسر گفت: «میپذیرم» و با هم عهد و پیمان بستند. آن مرد گفت: «پادشاه میخواهد از تو در مورد خوابی که دیده پرسش کند و بداند که این زمان چه زمانی است. پس بگو این «زمان گرگ» است. پسر نزد پادشاه رفت و پادشاه گفت: «آیا میدانی به چه دلیلی تو را احضار کردهام؟» پسر گفت: «آری». پادشاه گفت: «پس به من بگو این زمان چه زمانی است». پسر گفت: «این زمان «زمان گرگ» است». پادشاه دستور داد پاداشی به آن پسر بدهند، آن پسر جایزه را گرفت و به سوی خانهاش رفت. اما از اینکه به مرد همسایه وفا کند، خودداری کرد و [با خود] گفت: «شاید پیش از اینکه این مال را به او بدهم یا خودم بخورم از دنیا رفتم و شاید پس از این به آن مرد نیاز نداشته باشم ».
مدتی بعد پادشاه خوابی دید و بهدنبال پسر فرستاد. پسر از کرده خود پشیمان شد و [با خود] گفت: « نمیدانم با همسایه ام چکار کنم چون به او نیرنگ زده و به او وفا نکردهام» بعد گفت: «به هر حال به نزد او میروم، از او عذرخواهی میکنم و برای او سوگند یاد میکنم، شاید او [از خواب پادشاه] به من خبر دهد». پسر نزد مرد همسایه رفت و گفت: «کاری کردهام که نمیباید میکردم و به آنچه که میان من و تو بوده وفا نکردهام و آنچه داشتم از دستم رفته و به تو نیازمند شدهام. تو را به خدا قسم میدهم که مرا تنها نگذاری، من به تو اطمینان میدهم که هر چه بهدست آوردم با تو تقسیم کنم. پادشاه به دنبال من فرستاده و نمیدانم از من چه میپرسد».مرد همسایه گفت: «پادشاه میخواهد از تو در مورد خوابی که دیده سؤال کند و بداند که این زمان چه زمانی است. پس تو به پادشاه بگو: این زمان، «زمان گوسفند» است». آن پسر نزد پادشاه رفت، پادشاه وارد شد و گفت: «میدانی چرا به دنبال تو فرستادهام؟» آن پسر گفت: «آری». پادشاه خطاب به پسر گفت: « به من بگو این زمان، چه زمانی است؟» پسر گفت: «این زمان، زمان قوچ است». پس از آن پادشاه دستور داد پاداشی به پسر بدهند. پسر آن پاداش را گرفت و به سمت خانهاش رفت و فکر میکرد که آیا به دوستش وفا کند یا نه، یکبار تصمیم میگرفت وفا کند و یکبار تصمیم میگرفت به عهدش وفا نکند پس از آن گفت: «شاید پس از این دیگر تا ابد به آن همسایه نیازی نداشته باشم» و در نهایت تصمیم گرفت که بیوفایی کند و به عهدش وفا نکند.
مدتی بعد پادشاه خوابی دید و به دنبال پسر فرستاد، آن پسر بهخاطر آنچه با دوستش کرده بود پشیمان شد و پس از دو بار بیوفایی گفت: «چه کنم که دانشی ندارم» سپس تصمیم گرفت که به نزد مرد همسایه برود. پسر نزد آن همسایه رفت و او را به خدای تبارک و تعالی سوگند داد و از او خواست که او را [در مورد خواسته پادشاه] آگاه سازد و به همسایه گفت این بار به او وفا میکند و به او اطمینان داد و گفت: «مرا به این حال وامگذار! بدون شک دیگر پیمانشکنی نمیکنم و به تو وفا میکنم» همسایه از او خواست تا به او اطمینان دهد، سپس گفت: «تو را خوانده تا از تو در مورد خوابی که دیده سؤال کند و بداند که این زمان چه زمانی است. وقتی که پادشاه از تو سؤال کرد، بگو این زمان، «زمان ترازو» است» آن پسر نزد پادشاه رفت و پادشاه وارد شد و گفت: «[میدانی] چرا تو را احضار کردهام؟» پسر گفت: «آری» پادشاه گفت: « پس به من بگو اکنون چه زمانی است». پسر گفت: «این زمان، زمان ترازو است». پادشاه دستور داد هدیهای به او بدهند، پسر هدیه را گرفت و آنرا نزد مرد همسایه برد و آنرا جلوی همسایه گذاشت و گفت: «آنچه که من بهدست آوردهام برای تو آوردم پس تو آن را تقسیم کن».
آن همسایه دانشمند گفت: «زمان اول زمان گرگ بود و تو از گرگها بودی و زمان دوم زمان گوسفند بود که گوسفند تصمیم میگیرد و انجام نمیدهد و تو هم مثل گوسفند تصمیم میگرفتی اما وفا نمیکردی و این زمان (سوم) زمان ترازو بود و تو در آن زمان وفادار بودی. پس بگیر آنچه که برای تو است چون من نیازی به آن ندارم» و آن دانشمند (همسایه) هدیه را به پسر برگرداند.
در این داستان پسر حکیم نماد یک ملت، قوم یا جامعه است که سه مرحله از دیدگاه امام برای رسیدن به ترازو یا عدالت دارد: «دوران گرگ صفتی(نه نیت انجام خیر داریم و نه عمل می کنیم) ،دوران گوسفند صفتی (نیت انجام عمل خیر را دارین اما عملی صورت نمی گیرد) ، و دوران ترازو (که نیت با عمل یکی شده و دست به عدالت می زنند).
شرایط آن زمان را نیز می توان به ابن داستان تشبیه کرد و نکته ای که حائز اهمیت است اینکه بالاترین نعمت و ثروت آدمی با توجه به داستان اما «ایمان» است و در مرتبه بعدی «عافیت» و در مرتبه بعد «قناعت».
((برداشت با ذکر منبع آزاد است))
کلمات کلیدی :